اون موقع ها ماشین ک نبود!!!مجبور بودم با اسبم اینور اونور برم.
سوار اسبم میشدم و ب سرزمین های مختلف سفر میکردم.
راه خیلی طولانی بود. منم آدمی نیسم ک دروغ بگم ک اصن استراحت نمیکردم.
چرا مثلا هر24ساعت نیم ساعت میخوابیدم و ب راهم ادامه میدادم.
وقتی میرسیدم به ی سرزمین کلی ب مردمش کمک میکردم برا اینکه بزرگ بشه سرزمینشون .
بعد از مدتی ریش سفیدای اون سرزمین تصمیم میگرفتن ک منو مالک اون سرزمین قرار بدن.
و ب من ی لقب میدادن مثل آرش،حسین خان و ...
من ک نمیتونسم برای همیشه توی اون سرزمین بمونم مجبور میشدم ک از اونجا برم.
خلاصه ما همینطوری از این سرزمین ب اون سرزمین میرفتیم و گسترش میدادیم سرزمین هاشونو...
(مطلب بدن تغییر از حسین گفته شده)
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .